روایت شفاهی سفر لبنان حاج حسین یکتا_بخش دوم

 آن روز صبح؛ لباس ایران همدل را که می‌پوشیدم دلم پیش بچه‌های مدرسه بود. دلم می‌خواست حالا که شهر و بازی‌شان را خراب کرده‌اند برایشان شهربازی درست کنم. دلم می‌خواست برای چند ساعت هم که شده حواسشان را از اسباب‌بازی‌هایی که زیر آوار خانه‌هایشان جا گذاشته‌اند، پرت کنم. پرت شدم توی خاطرات کودکی و یادم آمد آن روزها در بحبوحه پیروزی انقلاب، وسط کشت و کشتار خیابان‌ها کسی به من شکلات تعارف کرد. بگذریم… شهربازی را که برپا کردیم؛ عکس یادگاری را که گرفتیم و راه افتادم به سمت مقصد بعدی و آرزو کردم که کاش این بچه‌ها تصویری که از این روزهای جنگ‌زده در ذهنشان باقی می‌ماند شبیه تصاویر بالا باشد؛ شبیه طعم همان شکلات.

گوشه‌ای از روایت شفاهی حاج حسین یکتا

پیرامون سفرش به این روزهای لبنان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *