مربع‌های قرمز؛ روایت کودکانی که یک شبه مرد شدند + فیلم مراسم رونمایی کتاب

در این کتاب خاطرات ترش و شیرین و گاهی تلخ نوجوانانی که در مکتب امام خمینی (ره) یک شبه مرد شدند و میان غرش تانک و گلوله قد کشیدند، از زبان یکتا بیان شده است.
محمدحسین حسینی ‌یکتا متولد ۱۳۴۶ در قم از رزمندگان دفاع مقدس و پیش قراول زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهداست.
انتشارات شهید کاظمی کتاب مربع‌های قرمز را در ۱۴ فصل، ۵۴۳ صفحه و قیمت ۳۲ هزار تومان به قلم زینب عرفانیان، منتشر و روانه بازار کرد.
«رسول مولتان» روایتی از زندگی سردار شهید سیدمحمدعلی رحیمی به روایت همسرش مریم قاسمی‌زهد و «جنگ قبل از جنگ» برگرفته از خاطرات امیرسرتیپ مصطفی گودینی از دیگر آثار عرفانیان نویسنده جوان کشور است.

برشی از کتاب مربع‌های قرمز:
«ستوان گردان بی سر و صدا از کنار مسجد گذشت، آسمان خودش را به گنبد رسانده بود، ستاره ها مثل پولک. راه خاکی تنش را در دل تاریکی از کنار مسجد تاب داده بود، ما هم دنبالش. هر چه جلوتر می رفتیم، دلم بیشتر می لرزید.
انگار بعد از مسجد دنیا تمام شده بود، ما بودیم و خدا. زیر دید و تیر مستقیم عراق گردن کشیده بودیم و راه می‌رفتیم. از هیچ کس صدایی شنیده نمی‌شد، بی سیم‌های حنجره‌ای روی گلوی فرمانده گردان گروهان ها بسته شده بود تا با ارتعاش تارهای صوتی شان با هم ارتباط برقرار کنند. بوی بهشت می آمد. اشک روی صورتم راه باز کرده بود. فرشته ها کنار جاده خاکی ایستاده بودند. اسم آنهایی که رفتنی بودند را می نوشتند و اشکشان را پاک می کردند. تا به نهر خین برسیم نیم ساعت طول کشید. نیم ساعت بهشتی که هنوز طعمش زیر زبانم است».

خاکریز لاغر و کوتاهی در انتهای راه انتظارمان را  می کشید. دولا دولا پشتش خزیدیم. یک گروهان غواص از گردان کوثر به فرماندهی«حاج ابوالفضل شکارچی» قرار بود به دماغۀ جزیرۀ بوارین بزنند. بی سرو صدا در استتاری لب نهر جاگیر شدند. صفحۀ فلزی بزرگی که نصف تنش در نیزار بود، نصفش در آب. غواص ها زیر آن چیدند. گردان ما هم به سینۀ خاکریز چسبید. سکوت سنگینی بینمان لانه کرده بود. آخرین شب با هم بودن داشت می گذشت. برق اشک را در چشم های بچه ها می دیدم. لب ها به ذکر می جنبید و چشم ها از رفقا حلالیت می طلبید. طاقت نگاه کردن نداشتم. می ترسیدم جا بمانم و این نگاه ها تا آخر عمر جانم را بسوزاند. چشم هایم را بستم و نفس عمیق کشیدم. باز بوی بهشت می آمد. بین خاکریز لاغر ما و دژ عراق نهر خین بود. عرضش بیست متر هم نمی شد. دوست داشتیم زودتر فرمان آتش برسد تا به نهر بزنیم؛ اما خبری نشد. خاکریز برایمان آخرین مانع ورود به آسمان بود و دیگر پشتش بند نمی شدیم. فکرش را هم نمی کردیم تا صبح پای این خاکریز ماندگار شویم. بچه ها همان طور نشسته چفیه ها همان طور نشسته چفیه ها را روی صورت انداختند و خوابیدند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *