زینب عرفانیان در گفتگو با مشرق: ۱۴ بار بازنویسی در ۳ سال موجب قوت کتاب شد
«شبی در شلمچه، با کسانی که خاک هنوز از خونشانتر بود، عهدی بستم. با آنان که بهاندازه حجابی ترد و لطیف با من فاصله داشتند. با خاکیانی که به لقاء رب الأرباب رسیدهاند. بر سر عهد خویش ایستادم. تا پایان این کتاب. امید که برگ سبزی باشد در نامه اعمالم. برای حسن عاقبت خود ملتمس دعای خیرتان هستم.» این مقدمه کوتاه را اضافه کنید به مقدمه ۷ صفحه ایِ حاج حسین یکتا تا متوجه شوید که چه چیزی انگیزه ما را برای گفتگو با زینب عرفانیان را بالا برد. «مربعهای قرمز» نه فقط برای اینکه خاطرات یک فرد معروف و شاخته شده است، که به خاطر ادبیات فاخر و یادهای زلالی که از شهدا در بین خطوطش میدرخشد، باید مورد توجه قرار گیرد. در این گفتگو تا جایی که توانستیم، لایههای زیرین شکل گیری «مربعهای قرمز» را کاوش کردیم. حاشیههای این کتاب، در جذابیت، کم از اصل کتاب ندارد …
همین اول بگذارید به خاطر کتاب خوبتان تبریک بگویم. در این فضای مظلومیت ادبیات و انتشار کتابهای نازل در حوزه دفاع مقدس، وقتی ستارهای میدرخشد، قلب خوانندگان را پر از شادی میکند … قبل از این چه کتابهایی از شما منتشر شده بود؟
«رسول مولتان» که روایتی از زندگی سردار فرهنگی، شهید سید محمدعلی رحیمی به روایت همسر شهید، خانم مریم قاسمی زهد بود و قبل از آن هم یکی از کتابهای مجموعه علمداران که جلد یک آن مربوط به خاطرات جانباز عباس ساکی بود. زندگی نامه نویسی را از همین کتاب آغاز کردم. جانباز ساکی قطع نخاع و در آسایشگاه ثارالله مستقر بودند که خاطراتشان را ضبط کرده و در قالب کتاب، منتشر کردم.
با این که «مربعهای قرمز» کار سوم شماست، کاری قوی درآمده؛ چرا و چگونه؟
گاهی اوقات ناگهان کانالها به سمت سراشیبی میافتند و به هدف نزدیک میشویم. کار اول خامیهای خودش را داشت و در کار دوم، قدری تلاش کردم تا ایرادات رفع شود و کار سوم هم شکر خدا گامی رو به جلو بود. زمانی که برای این کار گذاشتم هم چشمگیر بود و در طول سه سال، ۱۴ بار بازخوانی و بازنویسی واقعی انجام شد که در کم نقص شدن اثر تاثیر داشت. الان هم ادعا نمیکنم که هیچ ایرادی در کار نیست و پیدا کردن این نواقص را به منتقدان میسپارم اما خودم به عنوان کار سوم، از آن راضی هستم.
در این سه سال دقیقا چه کارهایی انجام دادید؟
من همزمان مصاحبه، پرداخت، فضاسازی، برش، طرح داستان و ویرایش را با همدیگر جلو میبردم و خاطره به خاطره پیش میرفتیم. هر بخش از خاطره، تیترهایی داشت اما از نظر فنی با مشکلاتی روبرو میشدیم و کتاب، پر از تیترهای متفاوت میشد و اعتقاد داشتم که هر تیتر، یقه خواننده را میگیرد و او را از دل متن بیرون میکشد؛ به همین خاطر تیترها را حذف کردم تا جریان متن، پیوستهتر باشد.
با این حال برخی جاها احساس گسستگی زمانی و تغییر فضای داستان احساس میشود.
این خواسته من بود که روایت، خطی نباشد. در زمان، برشهایی ایجاد کردم و در جایی به فلاش بکهای خیلی دور رفتهام مثلا از بیست و یک سالگی به سه ماهگی رفتم. این تغییر زمانها و برش فضا، متن را تغییر داده و از حالت یکنواخت خارج کرد و همچنین خواننده را با تعلیقهای شیرینی مواجه کرد.
در رونمایی کتاب «رسول مولتان» اولین بار آقای یکتا را دیدم و با ایشان صحبت کردم. قبلا اصلا ایشان را نمیشناختم. آقای یکتا جزو مهمانان ویژه بودند تا در رونمایی آن کتاب صحبت کنند. من سخنرانی ایشان را گوش کردم و رونمایی که تمام شد، من را صدا کردند و خواستند که به دفترشان بروم تا در مورد برخی خاطرات صحبت کنیم
دسترسی به حاج حسین یکتا سهل و ممتنع است. برای سومین کار چرا چنین کار سختی را انتخاب کردید. اصولا انتخاب کردید یا انتخاب شدید؟
انتخاب شدم. در رونمایی کتاب «رسول مولتان» اولین بار آقای یکتا را دیدم و با ایشان صحبت کردم. قبلا اصلا ایشان را نمیشناختم. آقای یکتا جزو مهمانان ویژه بودند تا در رونمایی آن کتاب صحبت کنند. من سخنرانی ایشان را گوش کردم و رونمایی که تمام شد، من را صدا کردند و خواستند که به دفترشان بروم تا در مورد برخی خاطرات صحبت کنیم. چند روز بعد به دفترشان رفتم و پاگیر شدم و بعد از سه سال این کتاب منتشر شد.
یکی از چیزهایی که احساس میکنم کار شما را سختتر میکرد این بود که به ظاهر، حاج حسین یکتا خاطرات زیادی به یاد دارند اما وقتی دقت کنیم، متوجه میشویم برخی از این خاطرات برای سایرین است و برخی تکراری است. همچنین جزئیات زیادی به یادشان نیست و بیشتر روی کلیات تکیه دارند. شما چگونه با این مسئله روبرو شده و به دنیای خاطرات حاج حسین وارد شدید؟
این مشکل وجود داشت و علتش این بود که از زمان آن خاطرات خیلی دور شده بودیم و غبار فراموشی روی آنها نشسته بود. مشکل بعدی این بود که به علت بازگوییهای مکرر، خاطرات دست و پا در آورده و شاخههای زیادی پیدا کرده بود که آن را از هسته اولیهاشدور میکرد. همان زیبایی که شما گفتید یک نوع سم است و همین رنگی شدن خاطرات برای حفظ امانت، کار را خیلی سخت میکند. ما برای اینکه کتابمان زنده باشد و جزو منابع مستند تاریخی قرار بگیرد، مجبور بودیم تا جایی که میتوانیم تلاش کنیم. من با سئوالات مکرر از جرئیات، تلاش میکردم واقعیت را از دل جملات بیرون بکشم. این کار باعث ریکاوری ذهن میشد اما به این هم اکتفا نکردیم و چون حاج حسین یکتا شخص مهمی بود و خاطراتش باید در نهایت دقت و ظرافت منتشر میشد، متنها را برای همرزمانشان که خاطرات مشترک داشتند فرستادیم تا بخوانند و اشکالات احتمالی را رفع کنند. در نهایت هم به «حاج احمد فتوحی» که از اعجوبههای لشگر قم است مراجعه کردیم. ایشان حافظه بسیار خوبی دارند و مثلا یادشان هست که در روز دوم عملیات بدر، ناهار چه خوردهاند! با بازخوانی آقای فتوحی، خیال من به کلی از استناد کتاب، راحت شد.
چرا نامی از ایشان در کتاب نیست؟
کلا مایل به مطرح شدن نیستند. در مراسم رونمایی از کتاب در قم هم حضور داشتند و نسبت به کتاب اظهار رضایت کردند.
روند گرفتن خاطرات حاج حسین منظم بود؟
هفتهای یک روز را برای این کار خالی میکردند که البته کار سختی بود چون در آستانه اربعین بودیم و حجم کارهای ایشان روز به روز بیشتر میشد. آقای یکتا در ساعت اداری یکشنبهها به صورت کامل در اختیار این کار بودند. ۶ ماه که اینگونه گذشت، خیالم راحت شد و به جای یک روز کامل، صبح تا ظهر کار را پیگیری میکردیم. از اصول حرفهای، این است که گفتگو زیر ۳ ساعت نباشد چون تا فرد با محیط آشنا بشود و جزئیات اتفاقات را به خاطر بیاورد، چیزی حدود ۲ ساعت میگذرد و تازه بعد از آن موتور اصلی روشن میشود.
البته وسط کار، کمی استراحت میکردند و ممکن بود یکی دو جلسه مختصر کاری هم داشته باشند اما من همانجا حضور داشتم تا روند کار متوقف نشود. ساعات مفید این جلسات، سه ساعت بود و بعد از آن، ضبط صوت را خاموش میکردم و میگفتم حالا هر چه دلتان میخواهد بگویید. هر خاطرهای که فکر میکنید نمیخواهید ضبط بشود را بگویید. بعد از ۶ ماه، کتاب به یک دغدغه برای ایشان تبدیل شده بود. البته این مدت با ایام اربعین همزمان شد که حاج حسین ۲ ماه در دسترس نبودند. راهیان نور هم بود که من یک هفته با ایشان به مناطق عملیاتی رفتم، لوکیشنها را دیدم و حس گرفتم.
فکر میکنم اوج خاطرات حاج حسین در عملیات والفجر ۸ است …
بله، هم والفجر ۸ و هم عملیات بدر. در والفجر ۸ مجروحیت چشمشان رخ میدهد و در عملیات بدر هم دوستان عزیزشان را از دست میدهند و حکایت دفترچه قرمز و مربعهای قرمز در عملیات بدر است.
برگردیم به سیرِ گرفتن خاطرات …
بعد از ۶ ماه، ساعتهای خاطره گویی کم شد اما همان یک روز در هفته باقی ماند. حالا ما به بازخوانی خاطرات قبلی رسیده بودیم و ممکن بود این همه تکرار خسته کننده باشد به همین خاطر، ساعت جلسات را کاهش دادیم. همچنین خیالم راحت بود که ذهنشان به کتاب قلاب شده است.
ساعات مفید این جلسات، سه ساعت بود و بعد از آن، ضبط صوت را خاموش میکردم و میگفتم حالا هر چه دلتان میخواهد بگویید. هر خاطرهای که فکر میکنید نمیخواهید ضبط بشود را بگویید.
متن خاطرات را به صورت خام به حاج حسین میدادید یا پرداخت شده؟
من اصلا متن خام نمیدادم چون هم انرژی میگرفت و هم خسته کننده بود. من طرح ذهنی و خاطره بازنویسی شده را ارائه میدادم. گاهی متن را ایشان میخواند تا من میمیک صورتشان را ببینم و حس و حال خاطره و متن را دریافت کنم، برخی اوقات هم من متن را میخواندم و از نوع نگاه و دقت ایشان میشد به مواردی دست یافت. در این میان، بحث میکردیم و آخرین اصلاحات انجام میشد. شکر خدا ایشان وقتی نتیجه آن سختیهای جلسات ابتدای کار را میدیدند، انگیزه بیشتری برای ادامه کار پیدا میکردند.
مجموعاً چه مقدار صدای ضبط شده از حاج حسین باقی ماند؟
چیزی بالای ۱۲۰ ساعت.
شما قبل از نوشتن، عکس یا فیلمی هم از ایشان دیدید؟
آقای یکتا جلسه اول با حجم زیادی از عکسها آمدند و دوستان شهیدشان را به من معرفی کردند و من فهمیدم که اینها شخصیت اصلیِ این کتاب هستند.
با توجه به این، چرا عکسهای زیادی در کتاب نمیبینیم؟
سعی داشتیم که بیشتر از عکس شهدا استفاده کنیم و اگر از شهیدی، عکس هم نداشتیم حتما اشارهای به زندگی نامهاشمیکردیم. درباره استفاده از تعداد عکسها هم هدف این بود که حجم کتاب خیلی بالا نرود تا قیمت کتاب را بتوانیم در کمترین حد ممکن نگه داریم.
چه لزومی داشت که متن، دو رنگ باشد و عکسها رنگی کار شود؟ چون این کار خیلی روی قیمت تاثیر گذاشته است …
این نظر طراح و ناشر بود. البته این کار در تاثیر روانی بر روی خواننده موثر بوده است. آقای خلیلی با جان و دل برای این کتاب کار کردند و شکر خدا ناشری هستند که به کتاب به چشم یک کالا نگاه نمیکنند. در طول نگارش کتاب، دو سه بار من به طور کاملا جدی از ایشان خواستم که نام من در کتاب نباشد و ما بقی کار را خودشان نهایی کنند و به صورت خاطرات خودنوشت ارائه دهند اما ایشان قبول نکردند چون فرصت نداشتند و …
یک سئوال خیلی در ذهنم تقلا میکند … مقدمه حاج حسین در ابتدای کتاب به قلم خودشان است یا شما؟
اگر منظورتان «پلی به آسمان» است، من آن را نوشتم. برای همین نامش را یادداشت راوی نگذاشتیم.
اما امضای حاج حسین در انتهای آن است.
چون من قدم به قدم آن را با ایشان هماهنگ کردم، نامشان را در انتهای ان گذاشتیم. در حقیقت نوشته خودشان است.
چیزی که در ذهن من ایجاد شد این بود که اگر قلم حاج حسین این قدر قوی است، چرا کل کتاب را خودش ننوشته و اگر این نوشته برای حاج حسین نیست، چرا امضایش را پای آن گذاشته؟ در همین مقدمه بخشی از خاطرات هم بیان شده، چرا نام مقدمه برای آن گذاشتید و این مطالب را از بدنه کتاب جدا کردید؟
آقا یکتا تاکید داشتند برای آیت الله احمدی میانجی و پسر شهیدشان یک فایل جدا باز کنم چرا که این خانواده در زندگی آقای یکتا یک جایگاه ویژه و جداگانهای دارند. آن امضا هم برای تایید محتوای مقدمه بود. در طول نگارش کتاب، دو سه بار من به طور کاملا جدی از ایشان خواستم که نام من در کتاب نباشد و ما بقی کار را خودشان نهایی کنند و به صورت خاطرات خودنوشت ارائه دهند اما ایشان قبول نکردند چون فرصت نداشتند و الا من ذهنی جزیی نگر و خلاق در ایشان دیدم و اگر فرصت داشتند حتما کتابی بهتر از این کتاب مینوشتند.
چرا نگذاشتید مقدمه به قلم حاج حسین باشد؟
من حرفی نداشتم و حتی خام آن را هم نوشتند و خواست خودشان بود که درک کردن حضور امام خمینی بعد از تشریف فرماییشان به بیت آیت الله احمدی میانجی را در مقدمه ذکر کنیم. من هم خواستم که خودشان این مقدمه را بنویسند و تا یک هفته قبل از چاپ هم منتظر بودیم اما مشغله هایشان اجازه نداد و در نهایت من با الهام از محتوایی که مد نظر ایشان بود، مقدمه را نوشتم.
اصلا یادمان رفت از خودتان بپرسیم. از زندگی و تحصیلات و اینطور چیزها …
من متولد مهرماه ۱۳۶۳ و اهل تهران هستم. کارشناسی ارشد در رشته تاریخ اسلام دارم و نوشتن را بعد از لیسانس به صورت پراکنده شروع کردم چون قبلش درگیر درس بودم. من کتابی به نام شوکران خواندم که زندگی جانباز منوچهر مدق و همسرش بود. این کتاب، نگاهم را به جنگ تغییر داد و فضای تازهای را روبرویم باز کرد و من را به سمت نوشتن برای دفاع مقدس سوق داد. در کارگاههای داستان نویسی شرکت کردم و کمی تجربه عملی داشتم و در زندگی نامه نویسی و فیلم نامه نویسی هم چند رتبه و مقام آوردم که باعث شد جدیتر به این موضوع بپردازم. بعد از آن کتاب «علمداران» را که نوشتم، خانواده شهید رحیمی خواستند که کتاب «رسول مولتان» را بنویسم. کتاب رسول مولتان را هم آقای یکتا خواندند و تصمیم بر این شد که خاطرات ایشان را بنویسم، حالا باید منتظر بمانم و ببینم چه کسی با خواندن «مربعهای قرمز» ، سفارش کار بعدی را به من میدهد و فکر کنم این زنجیره ادامه دارد.
بازنویسی به معنای واقعی و در حد تغییر ساختار بود و مثلا در آخرین بازنویسی، کسی که به من مشورت میداد پرسید که میتوانی کار را دوباره زمین بزنی و از نو بنویسی؟ . . گفتم: باید بتوانم؛ چون کار هنوز ضعفهایی دارد. فلاش بکهایی که در کتاب میبینید مربوط به بازنویسی آخر است
یعنی الان کاری در دست ندارید؟
من الان فقط به ادامه تحصیلم فکر میکنم و کاری در دست ندارم. حین نوشتن این کتاب هم چند سفارش داشتم اما اصلا نمیتوانستم دو کار را همزمان پیش ببرم.
بعد از گفتگوها با حاج حسین با متنی مواجه بودید که تقریبا آماده بود. میخواهم بدانم آن دو سال که مشغول بازنویسی بودید چگونه گذشت؟
هر بازنویسی تقریبا دو تا سه ماه وقت میگرفت. بازنویسی به معنای واقعی و در حد تغییر ساختار بود و مثلا در آخرین بازنویسی، کسی که به من مشورت میداد پرسید که میتوانی کار را دوباره زمین بزنی و از نو بنویسی؟ . . گفتم: باید بتوانم؛ چون کار هنوز ضعفهایی دارد. فلاش بکهایی که در کتاب میبینید مربوط به بازنویسی آخر است که خاطرات کودکی از فصل اول را در کل کار توزیع کردم. ان فصل، طولانی و خسته کننده شده بود و مجبور بودم این کار را انجام بدهم.
آخرین باری که قبل از چاپ، کتاب را خواندید کِی بود؟
آخرین بار کتاب را به نحوی شیر افکن و در ۴ روز پیاپی با آقای یکتا و مشترکا خواندیم. یک فصل من و یک فصل ایشان با صدای بلند میخواندیم که خسته نشویم. تاریخش هم در کتاب هست. ۱۱ فروردین ۱۳۹۷.
این تاریخ که در میانه راهیان نور است؟
راهیان نور که تمام شد، دیگر فرصت نکردند به تهران بیایند و من پیش ایشان رفتم و در شلمچه به مدت ۴ روز کامل صبح تا شب کتاب را دقیق خواندیم و بررسی نهایی کردیم. مقدمه کوتاه خودم را هم آنجا و در کنار نهر خین نوشتم. آقای یکتا با این وقتی که گذاشتند خیلی به من لطف کرده و نگرانی هایم را رفع کردند. بعد از آن هم متن به آقای حسین قرایی داده شد تا ویرایش شود و بعد از آن هم یک ماه، متن زیر دست من بود تا اینکه به نوبت چاپ رسید. آقای خلیلی و طراح کتاب هم واقعا تلاش زیادی داشتند تا کتاب به بهترین نحو منتشر شود.
در مورد مراسم رونمایی خوبی که در تهران برگزار شد هم کمی برایمان بگویید …
زحمت مراسم با تیم «ستاره نما» بود و من در جریان ریز کار نبودم. این گروه قرار است هر سال یک کتاب دفاع مقدس را رونمایی کنند و کتاب «مربعهای قرمز» اولین کتاب این سسله برنامهها بود. به نظر من مراسم خوبی بود و از آن راضی بودم.
گویا مجری برنامه آقای فرزاد جمشیدی سه سئوال از شما پرسیده بودند؛ اگر میشود آنها را هم برایمان بیان کنید.
اول سوال این بود که آیا معروفیت آقای یکتا باعث شد خاطراتشان را بنویسید یا اصل خاطراتشان؟ دومین سوال هم این بود که شما کجای این کتاب شکستید؟ و آخرین سوال هم این که مربع قرمزی که جلوی اسم شما خورده، حاصل یک آرزو است یا یک اتفاق؟
این مربع قرمز یک آرزوی خیلی خیلی دور است و بر اساس یک اتفاق جلوی اسم من نشسته. نه طراح و نه ناشر از دل من آگاه نبودند و وقتی این مربع را جلوی اسمم دیدم خیلی خوشحال شدم. به آقای یکتا هم به مزاح گفتم که همه زحمتها را شما کشیدید و مربع قرمز جلوی اسم من افتاد! در جواب سوال اول گفتم که به رغم همه احترامی که برای آقای یکتا قائلم، من اصلا ایشان را نمیشناختم و طبیعتا با خاطراتشان هم آشنا نبودم و در حقیقت، قسمت من این بود که قرعه نوشتن این کتاب، به نام من بیفتد. برای سوال دوم هم جواب دادم که اگر میپرسیدید کجای این کتاب نشکستید، خیلی راحتتر جواب میدادم چون واقعا یک جاهایی احساس میکردم که دارم روی خون شهدا مینویسم چون بیشتر روایت از شهدا و ناگفتههایی بود که برای اولین بار مطرح میشد.
در جواب سئوال سوم هم گفتم: این مربع قرمز یک آرزوی خیلی خیلی دور است و بر اساس یک اتفاق جلوی اسم من نشسته. نه طراح و نه ناشر از دل من آگاه نبودند و وقتی این مربع را جلوی اسمم دیدم خیلی خوشحال شدم. به آقای یکتا هم به مزاح گفتم که همه زحمتها را شما کشیدید و مربع قرمز جلوی اسم من افتاد! البته به هماناندازه که از این فیض دورم، امید هم دارم.
ان شاء الله که این مربع قرمز مزد شما باشد برای زحماتتان بابت این کتاب … درباره لحظه مجروحیت حاج حسین یکتا که برای مخاطب از اهمیت زیادی برخوردار است، احساس میکنم متن کتاب با تردیدهایی روبروست و فضا به روشنی ترسیم نمیشود …
واقعا با تردیدهایی روبرو بودیم و احساس میکنم چون آقای یکتا بیهوش شدند، جزئیات آن را تا بیمارستان به یاد ندارند. دوستان حاج حسین در این حادثه هم شهید شده بودند و نمیشد روایت آنها را شنید. به همین خاطر است که شاید تردیدهایی برای خواننده ایجاد شده باشد. من درباره این بخش از خاطرات آنقدر پافشاری و جستجو کردم که واقعا تا عمق ذهن و خاطره آقای یکتا پیش رفته و مطمئن شدم که واقعا چیز بیشتری یادشان نیست. صورت آقای علی دنیادیده هم در این حادثه سوخته بود که آن را هم دیدم.
تصاویری از کودکی حاج حسین یکتا در فصل اول کتاب
در طول صحبت بارها به اصول کار خاطره نویسی اشاره کردید. آیا دوره خاصی برای این کار گذراندهاید؟
من برای کار خودم اصولی داشتم که آنها را با کتابها و منابع آموزشی تطبیق میدادم و از آنها میآموختم. برخی تکنیکهای روانشناسی را هم به خاطر مطالعه برای کنکور ارشد روانشناسی آموختهام که از آنها هم برای گرفتن خاطرات کمک میگیرم و الا کلاس یا دورهای به طور مشخص نگذراندم.
آخرین کتابی که این شبها مشغول آن هستم «جنگ چهره زنانه ندارد» است و قبل از آن هم کتاب «خداحافظ سالار» درباره خاطرات همسر شهید حاج حسین همدانی را خواندم.
گفتید که دوره داستان نویسی را گذراندهاید. کی اولین داستان بلندتان را مینویسید؟
با توجه به خاطراتی که در این کتاب با آنها برخورد کردم، چند شخصیت در ذهنم جان گرفته که باید بالغ شوند تا بتوانم از انها در خط سیر داستانم استفاده کنم.
«مربعهای قرمز» کتاب موفقی است که ان شاء الله فروش خوبی هم خواهد داشت. این کتاب به لحاظ مالی برای شما چه آوردهای خواهد داشت؟
من طبق قرارداد پشت جلد از ناشر حق التالیف میگیرم و برای آن نیت کردهام این پول را که زمینی نیست و از دست شهدا گرفتهام، خرج زمینی نکنم.
در خانوادهتان کسی هست که در جنگ شرکت کرده باشد؟
بله، از کودکی با خاطرات پدرم و دوستانشان که شهید شدند همراه بودم. اما کتاب شهید مدق من را وارد ادبیات دفاع مقدس کرد.
پشت جلد کتاب مربع های قرمز
کسی از نزدیکان شما «مربعهای قرمز» را خوانده؟
من همیشه کتاب هایم را قبل از انتشار به پدرم میدهم تا بخوانند. ایشان ویراستار نیستند اما نکتههای بسیار دقیقی را درباره کتاب هایم یادآوری میکنند که برایم بسیار مهم است. یکی از دوستان نویسنده هم کار را خواند و نظر داد اما راضی نبود که نامش در کتاب بیاید.
این روزها مشغول خواندن چه کتابهایی در موضوع جنگ هستید؟
آخرین کتابی که این شبها مشغول آن هستم «جنگ چهره زنانه ندارد» است و قبل از آن هم کتاب «خداحافظ سالار» درباره خاطرات همسر شهید حاج حسین همدانی را خواندم. در این روزها کتاب شهید حسین املاکی (فرمانده لشگر قدس گیلان) از مجموعه نیمه پنهان را هم خواندم. در روزهایی که مشغول نوشتن «مربعهای قرمز» بودم هم گاهی فکر میکردم که خیلی خسته شدهام و لازم بود از فضای کتاب فاصله بگیرم که کتاب «گلستان یازدهم» را خواندم.
دختر شینا را هم خواندهاید؟
آن را اوایل کار خواندم و چون دختر شینا خیلی خوب بود، گلستان یازدهم را برای خواندن انتخاب کردم.
شما کلا برنامه منظمی برای مطالعه دارید؟
من به طور منظم هفتهای یک کتاب میخوانم تا از آنها برای نوشتن خاطرات استفاده کنم. کلا الان فقط مشغول تدریس عربی به صورت محدود هستم و بقیه زمانم صرف خواندن کتاب میشود.
در حوزههای دیگر هم کتاب میخوانید؟
بله. تصمیم دارم رمان «تی لِم» از آقای میثم امیری را بخوانم. کتاب «پنجشنبههای فیروزهای» خانم سارا عرفانی هم قرار است به دستم برسد و خواندنش را شروع کنم چون با ایشان در یک برنامه تلویزیونی در شبکه افق آشنا و دوست شدم و خیلیها سراغ من را از ایشان و سراغ ایشان را از من میگیرند و به تفاوت ناممان توجه نمیکنند! «یک خوشه انگور سرخ» که نوشته خانم فاطمه سلیمانی است و درباره زندگی امام جواد علیه السلام است را هم در دست مطالعه دارم.
و حرف آخر …
خاطرات رزمندههایی که دارند از بین ما میروند را دریابیم …