این خاک، صحن رضاست

این‌جا ایران است، اما نه فقط یک سرزمین…
اینجا، صحن گِرد حرم امام رضاست.
مملکتی که صاحبش کسی‌ست که ضامن دل‌هاست.
اینجا خاک ندارد، عنایت دارد.
سایه ندارد، خورشید دارد؛ خورشیدی از نسل موسی‌بن‌جعفر…

شهید بهمن عروجی، از بچه‌های یگان دریایی، دلش هوای مشهد کرده بود.
قرار بود چند تا اتوبوس از منطقه اعزام بشن حرم.
اسمش، لحظه آخر خط خورد.
فرمانده‌اش گفته بود عملیات شناسایی داری.

وقتی بهش گفتن، بغض نکرد… بغل کرد، گریه کرد.
اون‌قدر گریه کرد که خادم اتوبوس تا یک ساعت از حال خودش بیرون نبود.
بهمن، نرفت مشهد… ولی مشهد اومد سراغ بهمن.
چند روز بعد، خبر آوردن که تو همون شناسایی شهید شده.
گفتن مراغه‌ایه، بفرستین جنازه بره اون‌جا.

بچه‌ها رفتن برای تشییع.
اما مراغه بی‌خبر بود.
نه بسیج خبر داشت، نه خانواده‌اش…
پرس‌وجو کردن، گفتن اشتباه شده، مراغه رو مشهد خونده بودیم!
الان پیکر توی حرمه…
یه طواف دور گنبد طلایی می‌دیم و می‌فرستیمش بره.

کی گفته اشتباه شده؟
صاب‌کار اصلی، امام رضاست…
کسی که دل‌های شکسته رو جا نمی‌ذاره.
کسی که وقتِ شناسایی، وقتِ عملیات، وقتِ جنگ، هنوز فرمانده میدونه خودش رو.

بهمن عروجی رفت، ولی نه تو بیابونا،
رفت توی آغوش رضا…

مثل شهید علی سیفی‌نسب که تو عالم رؤیا گفتن فرمانده‌ات کیه؟ گفتن: علی‌بن‌موسی‌الرضا.
نه از سر خیال، از سر یقین.
و مثل خیلی از شهدایی که باورشون این بود که امام رضا فقط تو حرم نیست،
تو سنگر هم هست…

اینه که می‌گیم دل‌تون قرص باشه.
اینه که از فتنه‌ها نمی‌ترسیم.
اینه که وسط طوفان، دلمون نمی‌لرزه.

چون این خاک، خاک معمولی نیست.
ایران، صحن امام رضاست…
و نزدیک شدن به خاک این سرزمین، بازی با دم شیره.

با آل علی در افتادن یعنی از ریشه کندن خودت.
اونم کدوم ریشه؟
ریشه‌ای که از خودش نیست، توی باده، توی وهمه، توی غصب…

ولی این خاک، خداییه.
میهن ما، میهن خداییه.
صحن رضویه.
و پرچمش همونه که شب عاشورا، سیدالشهدا بلند کرد، امروز رو گنبد ایران می‌چرخه…

شهید جواد فکوری، وقتی انقلاب شد، برگشت ایران، با اشک خاک رو بوسید.
به زنش گفت:
“این همون ایرانه که آرزوشو داشتم…”

همون فکوری که وقتی آمریکا بود، گفت اگر امام الان بگه، هواپیما رو می‌کوبم به کاخ شاه…
همون که یه سه‌گانه‌ست:
عاشق ایران، عاشق امام، عاشق قرآن.

تا آخرین لحظه زندگی هم قرآن از دستش نیفتاد.
وقتی گفتن بیا تو کابین، ببین هواپیما چه مشکلی داره،
گفت:
“کار تمومه… به خدا توکل کنید.”
بعد برگشت نشست، قرآن جیبی‌ش رو درآورد، و تا دم لحظه پرواز،
با آیات، پر زد…

نه جزع کرد، نه ناله زد…
قرآن خوند، مثل خیلی از شهدا…

چون شهدا، تفسیر زنده قرآن بودن.
آیه‌های مجسم.
راه‌بلد آیات.
آموزگار آرامش…

و اینه فرق ما با دشمن‌مون.
اونا از بی‌ریشه‌گی‌شون می‌میرن،
ما از ریشه‌دار بودن‌مون زنده می‌مونیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *