عضویت پیامکی
اطلاع رسانی از مراسم ها
شماره تلفن همراه خود را وارد کنید تا از آخرین مراسم های حاج حسین یکتا به صورت پیامکی با خبر شوید.
عضویت پیامکی
جهت اطلاع از آخرین مراسم های حاج حسین یکتا در خبرنامه پیامکی عضو شوید
جلوی پایمان را به سختی میدیدیم. سیاهی مثل قیر به همه جا چسبیده بود. روی جاده باریک کنار حوضچهها حرکت میکردیم. در تاریکی سایهای به سمت ما حرکت میکرد. آرام زدم روی شانه علی دنیادیده که صبر کند. فکر کردم از بچههای خودمان است که جلوتر از ستون رفته سر و گوشی آب دهد. سایه به یک قدمی ما رسید. سرم را جلو کشیدم و از بالای شانه علی ته حلقی پرسیدم: توکی هستی؟
سایه سیاه سرتیربارش را روی شانه دیگر علی خواباند. داغی لوله صورت علی را سوزاند. سرش را عقب کشید. آتش شلیک از جا پراندم. سایه، عراقی بود و نیروهایش هم به ستون دنبالش. مقداری از صورت و گوش علی دنیا با شلیک رفت و با صورت زمین افتاد.
آر. پی. جی زن ستون عراقی دو قدم با من فاصله داشت. تا به خودم بجنبم موشکش از بغل صورتم گذشت. پروانه ته موشک کنار گوشم ویزی کرد. شیئی داغ مثل سنگ یا ترکش گلوله به چشمم خورد و چشمم داغ شد. شیء سفتی زیر چشمم خورد و تق صدا داد. صدای شکستن استخوان حدقه و بینیام را شنیدم، تیرهای داغ و سرخ سمت ستون حمله کردند. به صورتم دست زدم. ماده چرب و لزجی بین انگشت هایم را پر کرد. درگیری بالا گرفت.
حمید هوایی با تیربار بلند شد و هر کس را که جلویش بود به رگبار بست. جعفر دست روی شانهام گذاشت. صورتم را نگاه کرد. یک دستمال داد روی چشمم بگذارم و برگردم. در حوضچه قیامت شد. کورمال کورمال تا سنگر حاج غلامرضا آمدم. حس میکردم سرم از تنم بزرگتر شده است. تلو تلو میخوردم. از نگاه دیگران میفهمیدم چشمم حالت چندش آوری دارد. با اینکه بیهوش نشده بودم، چیز زیادی یادم نمانده. فقط سنگینی سرم و تکانهای تویوتا.
دروغی که به مامان گفتم به واقعیت تبدیل شد. به عقب برگشتم.
تا دکتر گفت باید چشمم را تخلیه کنند، دهانم تلخ شد. کم مانده بود از روی تخت پایین بپرم و فرار کنم. آب دهانم را به زور قورت دادم. دکتر توضیح داد که عصبهای چشمم در اثر حرارت از بین رفته. چارهای جز رضایت دادن به رضای خدا نبود.
دکتر دوباره چراغ قوه را در چشمم انداخت. سرش را جلو آورد و با دقت نگاه کرد. انگار دنبال چیزی میگشت. نه درد داشتم نه نور چراغ قوه اذیتم میکرد. به صندلی تکیه داد. حرفش یکی بود؛ تخلیه. صبح علی الطلوع چشمم را تخلیه کرد.
مجید از کنار تختم جنب نمیخورد. وقتی فهمید چه خبر شده خودش را رساند. تا میخواستم از تخت پایین بیایم، میدوید زیر بغلم را میگرفت. انگار چیزی از صورتم کم شده بود. سمت راستم احساس سبکی میکردم. با پانسمان قلنبه روی چشمم در حیاط بیمارستان لبافی نژاد تهران قدم میزدم. مجید هم پا به پایم میآمد. این قدر از ترس افتادن نگاهش به نامحرم سرش را پایین میانداخت که خندهام میگرفت. سر به سرش میگذاشتم:
من با یک چشم باید تو را هم راه ببرم و مواظب باشم به در و دیوار نخوری.
هر بار دستشویی میرفتم جلوی آینه گوشه پانسمان را بالا میدادم که قیافه جدیدم را ببینم، چشمم به گودی نشسته بود. حرارت ترکش پلک پایین را هم آب کرده بود و به جایش گوشت صورتی پیدا بود. پلک بالا بلاتکلیف و از ریخت افتاده روی گودی چشم مانده بود. نه باز بود، نه بسته. مژه هایم بد فرم شده و به سمت داخل برگشته بودند. خوب که چندشم میشد، پانسمان را پایین میدادم. گونهام ورم داشت و کبود بود. شکستگی استخوان حدقه نمیگذاشت به پهلوی راست بخوابم. حس میکردم یک وزنه سنگین به صورتم آویزان شده.
شماره تلفن همراه خود را وارد کنید تا از آخرین مراسم های حاج حسین یکتا به صورت پیامکی با خبر شوید.
جهت اطلاع از آخرین مراسم های حاج حسین یکتا در خبرنامه پیامکی عضو شوید