برای باکری آذربایجان و همه ایران

چطور می‌شود از کسی گفت که هر تکه‌اش، روضه‌ای است از معرفت؟
چطور می‌شود از آقا مهدی گفت و هیچ تکه‌ای از زندگی‌اش را جا نینداخت؟
باکری را نمی‌شود تعریف کرد؛ باید لحظه‌به‌لحظه‌اش را با دل نوشت، با اشک خواند، با جان لمس کرد.

وقتی رزمنده‌ای به او گفت وقت نمی‌کنم قرآن بخوانم، نهج‌البلاغه هم نمی‌رسد، آقا مهدی به هم ریخت. گفت ورشکست شدیم… همین‌قدر حسابگر. انگار از همان خرمشهر تا خیبر، حساب و کتاب دنیا و آخرت را با هم جلو می‌برد.
می‌گفت: “از مایه نخورید… پس‌انداز ایمانتان را دوباره جمع کنید.”
چقدر خوب بلد بود خرج کند؛ خرج دل، خرج ایمان، خرج اخلاص…

از اخلاصش که بگویی، باید رفت تا سیل ارومیه.
تا همان لحظه‌ای که پیرزنی گفت “خدا خیرت بده، کاش شهردار یه جو غیرت تو رو داشت”، و او لب نزد بگوید “من همون شهردارم”.
آقا مهدی نه دنبال تشویق بود، نه دنبال دیده شدن. بلد بود بی‌نام و نشان، خدمت کند و رد شود.

جوانی آمد شهرداری، گفت کار می‌خواهم. بودجه نبود، اما مهدی استخدامش کرد، حقوق خودش را نصف کرد، نصفش را داد به او…
کِی ما این‌طوری سهم خودمان را بریدیم تا دیگری زمین نخورد؟
کجا خوبی کردیم، جار نزدیم؟
کجا دعا کردیم کار خوب دست ما بیفتد، اما نامش به پای دیگری نوشته شود؟

یک روز خودش پنچری ماشین نظامی را برد تا درست کنند. اوستاکار نبود، شاگرد می‌خواست مغازه را ببندد، گفت نمی‌تونم…
آقا مهدی نشست کنار خیابون، لباس‌های چرک مغازه‌دار را شست، که او پنچری را بگیرد.
مگه فقط رگ غیرتش کار می‌کرد؟ دست و دل و آبرو و غرورش هم وقف شده بود…

آقا مهدی فقط فرمانده لشکر نبود؛ فرمانده قلب‌ها بود.
دل بچه‌ها را مثل جان خودش دوست داشت.
حالا حساب کن حمیدش را چقدر دوست داشت…

یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد دیدم زیر چادر هلال احمر، آقا مهدی دستش زیر سر حمید بود، حمید دستش زیر سر آقا مهدی.
خوابیده بودن، بغل هم، انگار دو عاشق…
و وقتی حمید شهید شد، همین آقا مهدی لب نزد، اشک نریخت، فقط گفت: “مرتضی رو به خط کنید”.
وقتی پرسیدن چرا نمی‌آی مراسم ختم؟ گفت: “صدام رفته که منم برم؟”
و این شد که حمیدش را گذاشت در خیبر، و گفت:
“همه‌شون حمیدن… من کدومو برگردونم؟”

مهدی باکری با گذشتن از حمید نبود که بزرگ شد؛
با گذشتن از خودش بود که آسمانی شد.
تو بدر، جایی رسید که دیگر گلوله نمی‌دید، فقط بهشت می‌دید.

این‌جوری بود که از مهدی، شهید باکری ساختند؛ با دل‌هایی شکسته، با اخلاصی تا ته خط، با محبتی که هیچ مرزی نمی‌شناخت…
کاش ما هم یاد بگیریم:
از مایه ایمان نخوریم…
و از سهم خودمان، برای خدا کم کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *